بیست و چهار ماهگی هانا جون
خوشگل خانوم به سرعت داره بزرگ میشه و من روزها از محل کار برمی گردم از با هانا بودن لذت می برم. بچهداری ماجرای عجیبیه؛ وقتی خیلی کوچولو هستن دلت میخواد بزرگتر و عاقلتر بشن و یه نفسی بکشی و وقتی میبینی دارن بزرگ میشن دلت میگیره و آرزو میکنی کاش چند دقیقه زمان بر میگشت به روزهایی که خیلی نینی بود و بغلش میکردی و بوش میکردی. این روزها دلم میخواد یه دل سیر بغلش کنم و موهاش رو ناز کنم و بچسبونمش به خودم ولی هانا این فرصت رو به من نمیده که سیراب بشم و میره دنبال بازیش. وقتی میخوابه خوب نگاش میکنم و نازش میکنم و گردن و بدنش رو بو میکنم و عشق میکنم. عاشق بوی بدنش هستم،
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی