هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هانا جون دختری از کهکشانی دیگر

مسافرت دبی

دختر گلم سلام یکماه بیشتر که چیزی توی وبلاگت ننوشتم چون که فرصت نکردم . حسابی خانم شدی و شیرین،بعد از اینکه از کیش برگشتیم تعطیلات زمستانی مامان هم تموم شدو دوباره رفتم سر کار .بابا جون هم کار انتقالیش به پالایشگاه اراک درست شده و قراره که تا آخر سال بره اونجا ما هم بعد از تعطیلی مدارس می ریم. راستی عمو علی به بابا پیشنهاد داد که باهاشون بریم دبی ما هم قبول کردیم و 23بهمن با عمو علی و خاله نغمه و ملینا جون رفتیم پنج روز اونجا بودیم خیلی هم بهمون خوش گذشت.شما هم طبق معمول همه مسافرتهامون که رفتیم یکمی اذیت کردی ولی روی همرفته خوب بودی.بعد از اینکه از سفر برگشتیم بابا جون اول اسفند رفت جزیره خارک دوره که من و دخمل گلی خیلی دلمون براش تنگ شد ...
20 اسفند 1391

مسافرت کیش

هانا جونم الان که این مطلب رو می نویسم تعطیلات زمستونی مامان تموم شده و کلاسها دوباره شروع شده ،تو تعطیلات چهار روز به کیش سفر کردیم با بابایی و عمه خدیجه و در هتل داریوش هم اقامت داشتیم هوا خیلی خوب بود خیلی هم بهمون خوش گذشت البته نازگل مامان در حال درآوردن دندونهای نیش بودی به خاطر همین هم تو سفر یکمکی اذیت کردی امیدوارم که همیشه تندرست باشی عزیزم. ...
27 دی 1391

راه افتادن هانا جون

دخمل گلی ٢٨ آذر٩١ بالاخره راه افتادی یعنی چهارده ماهگیت البته هنوز خیلی تعادل نداری و باید کمکت کنیم. چیز جالب تو حرکت تو اینکه که اول راه رفتی بعد چهار دست و پا یاد گرفتی جالبه نه!   ...
27 دی 1391

مسافرت به اراک

خوشملم ،عسلم یک ماهه که چیزی تو وبلاگت ننوشتم چون که خیلی کار داشتم و اصلا فرصت نکردم،تاسوعا و عاشورا رفتیم اراک خونه دایی رضای مامان ،مینا جون نذر داشت ما هم چند روزی رفتیم اونجاو حسابی با کیانا بازی کردی. تازگی ها خیلی جیگر شدی روز به روز هم بیشتر خوردنی میشی قربونت برم الهی. هنوز هم خبری از راه رفتنت نیست حتما باید دستت رو بگیریم که راه بری وقتی که داری راه میری وقتی ولت می کنیم تا متوجه میشی دو سه قدم میری بعد سریع میشینی مثل اینکه هیچ عجله ایی برای راه رفتن نداری ولی برای دندون درآوردن خیلی عجله داری ماشاءا... به گلم. کلماتی رو هم که ادا می کنی : ماما ،بابا ،دده ،مم ،آپ ،نه. یکی از کارایی که خیلی دوست داری انجام بدی اینه که بری بشینی ت...
27 دی 1391

دراومدن دندونهای آسیاب

هانا جونم این روزها یه کمی بیقرار شدی به خاطره اینکه به سلامتی داری ٤تا از دندونهای آسیابت رو با هم در میاری مبارکت باشه انشاا... عزیزکم. این روزها که من مدرسه میرم تو هم میری پیش مامان فاطمه و نسبت به روزهای اول که میرفتی خیلی بهتر شدی چون اوایل مدام باید یا تو بغل بودی یا اینکه یکی مینشست پیشت،اما حالا برا خودت با اسباب بازیهات مشغول می شی . یکی از چیزهایی که خیلی بهش علاقه داری اینه که تا من یا بابایی می شینیم پای کامپیو تر توهم می آیی مدام دستکاری می کنی با دکمه ها ور میری و خاموش روشن میکنی.                       &nbs...
30 آبان 1391

رفتن به آتلیه

دخترکم بالاخره بعد از چند ماه که تصمیم گرفته بودیم بریم آتلیه و چندتا عکس یادگاری ازت بندازیم روز جمعه ١٩/٨/٩١ رفتیم آتلیه منشور چندتا عکس قشنگ انداختیم ،البته هنوز حاضر نشده هر وقت آماده شدن حتما تو وبت چندتایی می ذاریم . تازگی ها خیلی بامزه تر شدی . خیلی دوست داری راه بری بابا جون دستت رو میگیره و تو هم همه جای خونه سرک می کشی اما نمی دونم چرا خودت سعی نمی کنی که بدون کمک راه بری.                              به نگاه کردن کتاب هم خیلی علاقه داری و کتاب های خودت رو ورق میزنی ...
21 آبان 1391

واکسن یکسالگی

دخترم نازم روزشنبه29/7/91 با هم رفتیم پیش آقای دکترچکاپ یکسالگیت معاینه کرد همه چیز خوب بود خدا روشکر.یه آمپول ویتامین د هم برات نوشت که اولین آمپولت بود که می زدی آزمایش خون هم برات نوشت. قد و وزنت رو هم گرفت قدت 76سانتیمتر وزنت هم 800/10 کیلوگرم ودور سرت هم 44 سانتیمتر ماشاا... به گلم. بعدش رفتیم پیش خانم مومن نژاد که واکسن بزنیم اما گفت که سه شنبه ها واکسن می زنیم،قرار شد که سه شنبه با بابایی و مامان فاطمه برین بزنین چون من مدرسه بودم. عصرهم با بابا رفتیم آزمایش خونت رو دادی که خیلی اذیت شدی و گریه کردی. روز سه شنبه 2/8/91 ساعت9 بابابایی و مامان فاطمه رفتین واکسن زدی یکمی گریه کرده بودی من هم از مدرسه تماس گرفتم گگفتن که حالت خوب...
11 آبان 1391

بیست هشت مهر تولد هانا جون

عزیز دلم دختر شیرینم یکی دو روز مونده به تولد یکسالگیت . سال گذشته در چنین روزی منتظر اومدنت بودیم انتظاری شیرین اما پر استرس ، حالا هم داریم مقدمات تولدت رو فراهم می کنیم البته خیلی دعوتی نداریم اما سعی می کنیم که یه تولد به یاد ماندنی برات بگیریم امیدوارم که ١٢٠ساله بشی عزیزم.                                                           &nb...
3 آبان 1391

ده ماهگی هانا جون

دختر گلم آلان تو ده ماهگی هستی و سه تا دیگه  دندون درآوردی دو تا بالا یکی پایین حالا پنج تا دندون خوشگل داری که قیافتو خیلی بامزه کرده دو تا کلمه هم یاد گرفتی ماما و دده قربونت برم جیگرم.حالا که بزرگتر شدی منم می تونم برم باشگاه تو رو یا پیش مامان فاطی میذارم یا بابا البته  حالا که ماه رمضونه می تونی پیش بابا وایسی چون بابا زود از سر کار برمی گرده     ...
3 آبان 1391